یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

دیشب اوضاع به هم ریخته ای داشتم و تو لاک خودم بودم که یه آقایی وارد آتلیه شد.

 سلام کرد و جواب شنید و کارت شناساییش رو دراورد و گفت 

بنده مامور بیمه هستم. 

گفتم امرتون.

 گفت کارتم رو ببنید.

 گفتم لازم نیست.

 گفت آخه واجبه. 

گفتم واجب نیست.

 گفت میتونم بشینم گفتم بفرمایید.

 گفت یه سری سوال دارم اگر مکنه جواب بدید.

 گفتم برای چی؟

 گفت برای پر کردن یه نظر سنجیه. 

گفتم آقا من نه تحت پوشش تامین اجتماعی هستم و نه کاری با تامین اجتماعی دارم. ببخشید که وسائل پذیرایی نداشتم. خوش اومدید. 

گفت ولی نه باید بگید و پُر کنم. 

گفتم برای چی؟ 

گفت واجبه برای همه کسبه ست.

 گفتم بفرما بپرس. 

اسم و فامیلی رو پرسید و گفت کد ملی. 

گفتم نمیدم. برای چی بدم؟ 

گفت باید فرم پر بشه دیگه. 

ندادم.

گفت مغازه مال خودتونه ؟

 گفتم خیر. 

گفت مال کیه؟

 گفتم این به شما چه ربطی داره؟ 

واقعا حوصله ش رو نداشتم.

گفت چرا سر ناسازگاری داری؟

قاط زدم یهو

گفتم فکر کردی کی هستی که من بخوام با تو سر ناسازگاری داشته باشم. پاشو جمع کن بساطت رو برو بیرون.

گفت ما ماموریم که اگر کارگری دارید، اسمش رو ثبت کنیم برای بیمه که به حقشون برسن

گفتم گمشو بابا . گمشو بیرون.

گفت این چه طرز برخورده؟

گفتم فکر میکنی داری به کارگر کمک میکنی؟ کدوم کارگر؟ بدبخت! میدونی وقتی یه جا میری اسم کارگرا رو ثبت میکنی، فرداش اون بدبخت رو اخراج میکنن؟ خبر داری یا نه(کم کم آخر جمله م صدام خیلی رفته بالا)

کمی جا خورده بود.

با صدای بلند تر گفتم. بعدش هم ساعت اداری رو ول کردی ساعت هشت شب اومدی مُچ بگیری؟ میری بیرون یا با لگد پرتت کنم بیرون؟

یه کم قیافه مظلوم به خودش گرفت و کاغذاش رو تو کیفش نذاشته داشت میرفت بیرون و گفت من فقط یه کارمندم و ماموریت دادن که این کار رو انجام بدم چرا هرجور دلت خواست با من حرف زدی؟

(دلم براش سوخت و واقعا یه لحظه خودم رو لعن کردم) گفتم داداش برو بیرون بد موقعی اومدی شرایط حالیم خوب نیست.


رفت


واقعا حق با اون بود باهاش بد حرف زدم ولی خدا میدونه چقدر از کارگرای خدماتی و فنی و منشی و کارپرداز و دفتردار و غیره با حضور این مامورا بیکار شدن..... بعضی ها هم شانس میارن کارفرمای آدم حسابی دارن که میگه بابا میخوایم ماهی مثلا یه تومن حق بیمه ش رو بدیم دیگه.عیب نداره

 ولی گوه ماجرا اونجاست که در اون موارد کارگرا تو زرد از آب در میان و یه جایی بابای کارفرما رو میکنن تو پاکت و سرویسش میکنن.


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۴ ، ۱۸:۳۲
مهدی فعله‌ گری

اگر شما یک قاب باشید و همسرتان یک بوم نقاشی،

 یا بلعکس

 شما یک بوم نقاشی باشید و همسرتان یک قاب، 

نقاشیِ روی بومِ نقاشی-چه شما باشید چه همسرتان- تمام خواسته ها و آرزوهاییست که روی بوم نقش بسته است.

و قاب، هم نقش محافظ اون آرزو ها رو داره و هم برجسته کردن و زیبا کردن آن.

حالا فرض کنیم بوم نقاشی از قاب بزرگتر باشه و قاب گنجایش سایز بوم رو نداشته باشه. 

مثلا بوم مسطتیلی به سایز 60 در 90 سانتیمتر

و قاب در سایز 50 در 50 سانتیمتر.



سوال: چگونه این مسئله حل میشه و چگونه این دو با هم کنار میان و چگونه در هم تنیده میشن که یک قابِ نقاشی زیبا رو ایجاد کنن؟

۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۴ ، ۱۱:۲۰
مهدی فعله‌ گری

همین.

نه کاری به من داشت، نه مزاحم کسی میشد، نه تاثیری رو رانندگیم داشت.

خط ریزی که افتاده بود روی نقابِ پلاستیکیِ کلاه کاسکتم

گوگل.

سرچ.

یه سنباده 2000 رو به صورت دایره ای روی نقاب بکشید تا خراش و بدنه هم سطح بشن.

نگفت فقط روی خراش بکشید که.

انجام دادم. بعد گفت حالا با سنباده 5000 پولیش کنید. 

پولیش رو تا اون روز فقط شنیده بودم.

مثلا میگفتن اینکه چیزی نیست با یه پولیش رفع میشه. 

گفتم پس پولیش حتما رفعش میکنه دیگه. همه میگن با پولیش رفع میشه. 

سنباده 5000 نداشتم رفتم خریدم. از کاغذ A4نرم تر بود. ده دقیقه ای نقاب رو متبرک کردم به سنباده و اصلا هم نگران نبود که نقاب شفاف داره رنگ شیری به خودش میگیره. چون نوشته بود بعد از شسشتو دوباره شفاف میشه.

شستشو؟ انقدر کف مالِش کردم که نگو. زیر و زبرش رو یه اسکاچ نرم کشیدم که دوباره شفاف بشه.

اما نشد. 

الان که نقاب رو میکشم جلوی چشمم انگار مه صبحگاهی پاییز تمام فضا رو گرفته. از اون مه هایی که با نور مه‌شکن هم جلوت رو نمیبینی.

دوباره شستم. روغن زدم. هزار روشی که پیشنهاد داده بودن رو انجام دادم. درست نشد که نشد.


داشتم فکر میکردم چقدر شبیه زندگیمونه این ماجرا. بعضی وقتها یه نقص جزئی تو زندگیمون ایجاد میشه، گاهی یه سیستم یا حتی سیاستی دچار یه خراش میشه؛

وقتی بلد نیستیم، وقتی مسیر رو کارشناسانه جلو نمیریم نتیجه ش میشه این. خراب کردن کُل.

یا دیدت رو از دست میدی و یا کلا دچار نقصان میشی که مجبور میشی در نهایت اون قطعه، اون عضو و یا اون سازمان رو حذفش کنی.


«فقط یه خط ریز افتاده بود که اصلا هم مهم نبود. فقط باید مراقبت میکردم که بزرگتر نشه. گسترش پیدا نکنه. واقعا مهم نبود، اما وسوسه‌ی درست کردنش، همه چیزو خراب کرد

«کاش بعضی خراش‌ها رو همون‌طور رها کنیم، چون درمان بی‌جا، خودش یه  زخمه که یا درست نمیشه و یا هزینه سنگینی رو به گردنمون میندازه.»


۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۴ ، ۱۳:۵۷
مهدی فعله‌ گری
در جواب پست دوست عزیزم آقای محمدقاسم پور ترجیح دادم در قالب یک مطلب چند خطی رو تقدیم کنم:
https://mohammadghasempur.blog.ir/post/673#comment-74QrWwOdZp4

خلاصه:
تسخیر سفارت آمریکا در آبان ۱۳۵۸ را نمیشه صرفاً یک رخداد احساسی یا نمادین دونست؛ بلکه نقطه‌ای بود که در آن جامعه‌ی ایرانی بین دو انتخاب ایستاد: ماندن در رؤیای غرب و وابستگی، یا بیداری و مواجهه با واقعیت تلخ نفوذ. با الهام از استعاره‌ی «قرص آبی و قرمز» در ماتریکس و فرفره‌ی «تلقین»، قصد دارم نشون بدم که چگونه بعضی از نیروهای وابسته، در لحظه‌ی بیداری تاریخی ملت، تلاش کردن با پوشش انقلابی‌گری گذشته‌ی خودشون رو پنهان کنن و جهتِ افشاگری را تغییر بِدن. پرسش اساسی این است: آیا ما واقعاً بیدار شدیم، یا هنوز فرفره‌ی خواب در ذهن‌مان می‌چرخد؟

قرص آبی و قرمزِ تاریخ

در آستانه‌ی انقلاب اسلامی، ملت ایران با انتخابی وجودی روبه‌رو شد:

قرص آبی، یعنی ماندن در توهم نظم جهانی غرب و آرامشِ ظاهریِ وابستگی.

قرص قرمز، یعنی بیداری از رؤیای آمریکایی و مواجهه با واقعیت تلخ سلطه.

انقلاب، قرص قرمز را انتخاب کرد و از خواب طولانی سلطه‌ی بیگانه بیرون اومد. اما همان‌طور که فیلم «تلقین» هشدار می‌ده، بیداری آغازِ دشواری‌های تازه است. چون فرفره‌ی ذهن، ممکنه همچنان در چرخش باشه و انسان خیال کنه بیداره، در حالی که هنوز در خوابه.

تسخیر سفارت؛ واقعیتی محتوم

با نگاهی به فضای سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۵۸، می‌شه گفت تسخیر لانه‌ی جاسوسی اجتناب‌ناپذیر بود.
اسناد منتشرشده در مجموعه‌ی «اسناد لانه جاسوسی آمریکا» (جلدهای ۱ تا ۶۰، مرکز نشر وزارت اطلاعات) نشون میده که سفارت، عملاً مرکز هدایت شبکه‌ای از ارتباطات سیاسی، فرهنگی و حتی امنیتی در ایران بوده. حضور مکرر چهره‌های سیاسی در جلسات غیررسمی با مأموران سیا، و مکاتباتی که بعداً افشا شد، فضای اعتماد عمومی را از میان برده بود.

در چنین وضعی، تسخیر سفارت نه از سر احساسات، بلکه نتیجه‌ی یک درک تاریخی بود: این‌که انقلاب هنوز در خطر نفوذ است.

فرفره‌ای که به چرخش درآمد
اما درست در همون لحظه‌ی افشاگری، برخی از عناصر غرب‌زده یا وابسته، برای نجات خود، در صف اول قرار گرفتن.
اونا که تا دیروز به زبان تعامل و «میانه‌روی» سخن می‌گفتن، یهوانقلابی‌ترین شعارها را فریاد زدن تا در پناه هیاهو، گذشته‌ی خودشونو پاک کنن. طبق بعضی گزارش‌ها که تو گوگل هم قابل دسترس هست، بخشی از اسناد مربوط به همکاری افراد ایرانی با مأموران آمریکایی در همان روزهای آغازین تسخیر از میان رفت یا هرگز منتشر نشد. این آدمها هنوز در بدنه ی انقلاب مشغول به کار هستند و اگر درست تاریخ انقلاب را تا همین چند سال پیش مرور کنیم ، متوجه میشیم و یادمون میاد که چه کسانی انقلابی‌ترین شعارها و ایده ها رو میدادند و بعد از گذشت چهل و چند سال، امروز، علناً و در ملع عام بیان میکنن که قرص آبی رو خوردند و ........


هدف روشن بود: مدیریت صحنه‌ی بیداری. اونا وانمود کردند قرص قرمز را بلعیدن، اما در حقیقت، هنوز در خواب توهم قدرت غربی زندگی می‌کردن. لازم که نیست به اسامی اشاره کنم. نه؟

تاریخِ خواب‌های تکراری
این پدیده منحصر به سال ۱۳۵۸ نیست. تو نهضت ملی شدن نفت هم، وقتی که ملت در آستانه‌ی بیداری قرار گرفت، گروه‌هایی از درونِ جریان ملی با تئوری‌های ظاهراً منطقی، همان خواب وابستگی را بازتولید کردن. در دوران پس از انقلاب هم، هر بار که جامعه به سمت استقلال واقعی حرکت کرده، فرفره‌ی جدیدی به چرخش دراومده: گاه به نام توسعه، گاه به نام دیپلماسی، و گاه به نام تعامل با جهان. D:

در همه‌ی این موارد، مسئله‌ی اصلی یکیه: مرز میان واقعیت و رؤیا در سیاست ایرانی.


انقلاب اسلامی، قرص قرمز را انتخاب کرد، اما انتخاب حقیقت تنها آغاز راهه. بیداری، حالتی نیست که یک‌بار برای همیشه حاصل بشه؛ تلاشیه مداوم برای دیدن جهان آن‌گونه که هست، نه آن‌گونه که تبلیغ می‌شه.

خلاصه اینکه

تا زمانی که فرفره‌ی خودفریبی در ذهن بعضی از نخبگان و سیاست‌پیشگان می‌چرخه، خطر بازگشت به خواب وجود داره. امروز هم جامعه‌ی ایرانی در برابر همان دو انتخاب ایستاده :

واقعیت یا رؤیا؟ بیداری یا خوابِ بیداری؟


منابع


اسناد لانه جاسوسی آمریکا، مجموعه ۶۰ جلدی، مرکز نشر وزارت اطلاعات.

یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه‌ی کاظم فیروزمند.

عباس سلیمی‌نمین، بازخوانی تسخیر لانه جاسوسی آمریکا.

گفت‌وگوهای تاریخی با اعضای دفتر تحکیم وحدت، مجموعه‌ی تاریخ شفاهی انقلاب، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۴ ، ۱۶:۰۶
مهدی فعله‌ گری




عنان مملکت داری کامل و صد در صد از دست خارج شده




گفتند به بی حجابی کاری نداشته باشید اما آنقدر پیش رفت که به بی عفتی و بی حیایی رسید

گفتند صبور باشید تا تراز مالی مملکت را ایجاد کنیم، دلار از مرز 100 هزار تومن گذشت

گفتند به متن مذاکرات ما اعتماد کنید، برجام به فنا رفت

گفتند اسنپ بک؟ چی هست؟ فعال شد

گفتند سیاست خارجه ی ما الگوی شرق آسیاست، شرق به ریشمان خندید

گفتند فضا را برای نخبگان باز میکنیم، نخبگان به مملکتشان پشت کردند

گفتند در ورزش زبانزدیم، ورزشکارانمان زیر پرچم دیگران، مبارزه کردند

گفتند گفتند و گفتند.

امروز اما دست روی دست گذاشتند و طرح میریزند چگونه افکار مردم را تحت کنترل خودشون در بیارن.

امروز حرف از رفع فیلترینگ تا پایان سال میزنند. اما سال تمام میشه و مثل هر سال همان آش است و همان کاسه.

 تنها چیزی که تغییر کرده، حجم دروغ‌هاست. 

مردم دیگه باور نمی‌کنن.

این‌بار حتی وعده‌ها هم بی‌رمق‌تر از همیشه‌اند.

دیگه کسی گوش نمی‌ده،

 هرکسی کار خودش رو میکنه.

 دزدان در روشنایی روز به دزدی ادامه میدهند،

 زورگیران زورگیری میکنن، 

ربا خواران ربا نخوردن را کسر شأن میدونن.

 ماموزان قانون از شرم تهمتِ ناروا سرشان را پایین میاندازند. 

ارزانکده ها گران فروش شده اند.

 گران فروشان گران تر میفروشند.

 تولید کنندگان جنس ناخالص ارائه میدهند.

 کاسبانِ بی نرخ و تعرفه، خدا را پشت سر گذاشته اند.

ما فقط بلد شدیم ببینیم؛

 نمیگیم، نمیپرسیم، و همچنان منتظریم. منتظر کسی که وعده اش را داده اند. 



(چرا اغلب دوستان نظراتشون رو بستن؟ چیزی مُد شده که خبر ندارم؟)


۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۸ مهر ۰۴ ، ۱۸:۳۴
مهدی فعله‌ گری



سکوتِ محض



مسافرانِ پرواز روی صندلی‌ها نشستند.
دست‌ها، دستبند خورده.
ساک‌های دستی کوچک کنار پاهاشان.
هر کسی در حال و هوای خودش است.

زنان و مردان جوان.
در میانشان پیرمردی دیده می‌شود که سرش را پایین انداخته و بین دو کفشش را نگاه می‌کند.
یکی ته سالن هواپیما سرفه‌های سنگینی می‌کند.
و جز این صدا، صدای دیگری شنیده نمی‌شود…
تا اینکه صدای خش‌خش روشن شدن بلندگوی سالن می‌آید.

خلبان است.
سرفه‌ای می‌کند، قبل از اینکه جمله‌اش را شروع کند، چیزی زیر لب می‌گوید،
و با صدای بلند نفسش را بیرون می‌دهد:

«خانم‌ها و آقایان، به پرواز شماره ۷۴۲ خطوط هوایی از لوئیزیانا به قاهره، سپس دوحه و در نهایت تهران خوش آمدید.
لطفاً کمربندهای ایمنی خود را ببندید.
مدت زمان پرواز تا قاهره، هفت ساعت و بیست دقیقه است.
هوای قاهره نیمه‌ابری گزارش شده، و در فرودگاه، مأموران اداره مهاجرت آماده‌ی استقبال از شما هستند...»

سکوت می‌شود.
صدای به‌هم خوردن زنجیر دستبند زنی جوان سکوت را می‌شکند.
زیر لب می‌گوید:

«انقدر محکم بستند که ردش روی دستم مونده.»

دوباره سکوت.
هیچ‌کس توجهی به زن جوان نمی‌کند.
او هم آرام می‌گیرد.

صدای خلبان دوباره می‌آید، اما این بار کمی با تردید:

«می‌دونم این بازگشت برای شما به معنی بازگشت به خانه نیست...
این پایان آرزوییه که به فرجام نرسید.
(کمی مکث)
به عنوان یک هم‌زبان فقط می‌خواستم بگم، متأسفم که خلبان پرواز شما در چنین سفری هستم...
و باهاتون هم‌دردی می‌کنم.
(رسمی می‌شود)
امیدوارم از سفر لذت ببرید.»

و بلندگو قطع می‌شود.
سکوت برمی‌گردد.


+ (برای همه‌ی آن‌هایی که بازگشت، برایشان به معنی خانه نیست.)

+بر اساس خبر بازگشت گروهی از ایرانیان دیپورت‌شده از آمریکا، مهر ۱۴۰۴

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۴ ، ۱۹:۳۳
مهدی فعله‌ گری

از طرف بنیاد شهید سفارش دادن براشون یه فیلمنامه بنویسم که سیاستهای کلی بنیاد شهید رو توش لحاظ کنم و به شهدای دفاع مقدس یا شهدای حرم و یا مدافع امنیت و  جوانان و دغدغه هاشون و غزه و خانه و خانواده هم ربطش بدم. سیره نبوی هم فراموش نشود.

یه طرحی بهشون دادم و خوندن و احضار کردن بنده رو

یارو: آقاآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ (همینقدر کشید آقا رو) این خیلی چیزه. نمیشه این چیزاش رو یه ذره کم کنی؟

گفتم: خوب اون چیزاش کم بشه که دیگه معنی پیدا نمیکنه

یارو: آخه خداییش خیلی چیزه بعدا برامون بامبول میشه

(خنده م گرفت) گفتم: خوب باشه ولی فکر نکنم خیلی هم چیز باشه ها. 

یارو: نه خدایی خیلی چیزه. اینها بدجوری چیزَن.

گفتم: اگر این چیزا رو حذف کنم باید این داستان اینطوری تموم بشه ها (بعد یه پایان آبکی براش تعریف کردم)

یارو : خوب باشه این هم قشنگ میشه دیگه. نمیشه؟

(رفتم یه کم روش کار کردم و چیزاش رو حذف کردم و یه سری چیز دیگه مجبور شدم اضافه کنم. اما اون چیزا دیگه منشوری و ممیزی نبود)

(دو روز بعدش)

یارو: میگم این چند تا چیز هم مدیر واحد گفته حذف بشه و این چیزا اضافه بشه

گفتم: خوب این که اصلا از موضوع اصلی پرت میشه که. رسما داره میشه یه داستان دیگه.

یارو: عیب نداره. اونا با این چیزا، ذوق میکنن

(رفتم و دوباره اون چیزا رو حذف کردم و اون چیزایی که خودم اضافه کرده بودم هم حذف کردم و یه چیزایی که خودشون خواسته بودن اضافه کردم و شنبه هفته بعدش رفتم اونجا)

یارو: خوب الان خوب شد ولی اون روز بعد از اینکه شما رفتی مدیر واحد گفت این چیزا هم حذف بشه

تو دلم گفتم: پاشم با لگد برم تو آبگاش؟ یا دل و روده ش رو بکشم بیرون؟

اما به خودش  گفتم: خوب الان این چیزا هم حذف بشه که دیگه فیلم داستانی نمیشه میشه یه کار مستند. یا بهتره بگم یه کار گزارشی گفتگو محور.

یارو: آره آره دقیقا همین رو میخوان

گفتم: خوب از اول بگو یه کار مستند میخوای (همون جا ایده ای که به ذهنم خورد رو براش تعریف کردم. ذوق کرد.)

یارو: اصلا پاشو با هم بریم پیش مدیر. همونجا حل و فصلش کنیم

دوباره تو دلم بهش گفتم: خوب مرد حسابی اگر تو هیچ کاره ای چرا هفت هشت  روزه من رو درگیر خودت کردی؟

ولی به خودش گفتم: بریم ببینیم چی میشه

مدیر واحد: به نظرم این موضوع هیچ ربطی به شهدا نداره ها

من: :|

مدیر واحد: طرح باید جون دار باشه

من: :|
مدیر واحد: اون چیزی که تو ذهن مرکزه این نیست

یارو: منم بهشون گفتم

من: :|

مدیر واحد: طرح دیگه ای ندارید؟

(نشستم قصه ی فیلمنامه اولی رو که بهشون داده بودم مفصل تعریف کردم)

مدیر واحد: خوب این که خیلی خوبه. چرا این رو نیاوردی؟

(داشتم شاخ در میاوردم)

یارو: آره به نظر منم این خیلی خوب بود

گفتم: خوب من هم اول همین رو دادم خدمتتون که رد کردید.

مدیر واحد: (نگاه به کاغذا کرد و بعد رو به من، خیلی متفکرانه گفت: ) ولی اینی که من میبینم اون نیست که تعریف کردیدا

گفتم: نه همین بود بخدا. دادم ایشون و شما خوندید و اصلاحیه زدید و تغییرش دادید دیگه

یارو: به من دادی؟

(یه کم چپ چپ نگاش کردم و پشیمون شدم از اینکه دل و روده ش رو نکشیدم بیرون.یارو هم خیلی حق به جانب به نگاه میکرد)

یارو: همین که مدیر میگه خوبه اون رو بیار

(داشتم عصبانی میشدم پس) گفتم:  ببخشید این طرح رو قبلا دادم جایی و فروختمش. نمیتونم باهاتون همکاری کنم

مدیر واحد: چرا؟ (آرنج هاش رو گذاشت رو میز و تسبیح رو جلوی صورتش میتابوند و ادامه داد)  واقعا همه ی ما مدیون شهدا هستیم و باید یه کاری براشون بکنیم( بعد یه لبخند نجسی زد که حالم به هم خورد)

گفتم: مدیر مرکزتون کیه؟ نفر آخری که باید یه طرح رو تصویب یا تایید کنه کیه؟

مدیر واحد: میفرستیم واحد فرهنگیِ مرکزی. یعنی تهران

گفتم: من با آب و هوای تهران نمیتونم کنار بیام. ریه هام سنگین میشن. فشارم میره بالا و دچار تشنج میشم)

(یه کم سکوت کردن و تو ذهنشون داشتن این دوتا موضوع رو به هم ربط میدادن و احتمالا به نتیجه ای هم نرسیدن)

مدیر واحد: خوب الان چی کار کنیم؟ آماده ش میکنی؟

گفتم : نه

یارو: چرا اونوقت؟

گفتم : عرض کردم که با آب و هوای تهران نمیتونم کنار بیام.

(دوباره رفتن تو فکر و از جام بلند شدم که بیام بیرون)

مدیر واحد: الان ما چی کار کنیم؟

گفتم: شما رو نمیدونم ولی من میرم به کارام برسم. 

مدیر واحد: چاییتون رو میل نکردید.

(همینطور که داشتم میرفتم بیرون)  گفتم: نمیخورم. شما میل کنید.

(و زدم بیرون)

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۵۸
مهدی فعله‌ گری

اگر من یک فرزند پسر تقاضا کنم و قرار باشه به همسرم محرم بشه، باید 

یک: شیر همسرم رو بخوره،

دو: شیر خواهر همسرم رو بخوره

سه: شیر زنِ برادرِ همسرم رو بخوره

چهار: شیر برادرزاده ها و یا خواهرزاده های همسرم رو بخوره.

پنج: شیر مادر همسرم رو بخوره

این ها هم همه نشدنیه. 

چون مادر همسرم به رحمت خدا رفته. خواهرِ همسر و زنِ برادر ایشون که دیگه شیری ندارن برای ارائه و خواهرزاده ها و برادر زاده هاش  هم هنوز وقتش نشده که شیری داشته باشن برای ارائه

من: آقا چی کار کنیم پس؟

اون:دو تا راه دیگه هم هست

من:بفرمایید. چه راهی؟

اون:یا به نکاح مادر همسرت در بیاد، اون هم در صورتی که پدر همسرت یا فوت شده باشه یا با مادر همسرت متارکه کرده باشه. و دخول هم طبق اصولی که شرع گفته صورت بگیره و ...

من:با دخول؟

اون:بله باید حتما دخول صورت بگیره...

من:آقا مادر همسرم به رحمت خدا رفتن

اون:آهان. یه راه دیگه اینکه به نکاح همسرت در بیاد که اون هم نمیشه چون تو هنوز زنده ای.

من:هنوز؟

اون:آره دیگه.

من:یعنی عملا پس نشدنیه درسته؟

اون:بله.

من:دختر چی؟ 

اون:دختر هم همینطور یا شیر مادرت رو بخوره، یا شیر خواهر هات رو بخوره یا شیر همسر برادرت رو.

من:الان اینها که گفتی هیچکدوم در دسترس نیست. نمیشه کلا از شیرکِشی بیای بیرون؟ همه اون آدمها که ازشون شیر میخوای، کلا در این یه مورد بلا استفاده شدن. یا هنوز به رشد نرسیدن

اون:آهان. پس باید به نکاح خودت در بیاد.

من:با دخول؟

اون:نه عزیزم. همین که به نکاح شما در بیاد یعنی به شما محرمه. 

من:خوب اگر بزرگ شد و خواست ازدواج کنه چی؟ 

اون:اونوقت شما عقد موقتت رو میبخشی و بهش نامحرم میشی تا بتونه ازدواج کنه.

من:خوب اینکه نمیشه. بعد دیگه نمیتونم در آغوش بگیرمش و ببوسمش و بهش مهر بورزم؟ 

اون:نه دیگه نامحرمه. 

من:راه دیگه ای نداره؟

اون:چرا. به بابات محرم بشه؟ 

من:با دخول؟

اون:گیر دادی به دخول ها. نه. 

من:خوب به بابام محرم بشه میشه چیِ من؟

اون:میشه زن بابات و تا ابد به تو محرمه. به داداشت هم که جای پسر خونده ش میشه محرم میشه. 

من:یعنی بچه نوزادِ من میشه مادر خونده داداش نره غول من؟

اون:آره و خود نره غولت. ولی اینطوری مشکلت حل میشه.

من:خوب اگر تا وقتی که بچه به ما برسه، پدرم در قید حیات نباشه چی؟ اونوقت چی کار کنیم؟

اون:باید صبر کنی یه چند تا از اون شیرده ها شیردار بشن.

من:خوب اگه دیر شیرده بشن و بچه از شیر خوردن بیفته چی؟

اون:دیگه راهی وجود نداره. نمیتونید بهش محرم بشید.

من:خوب الان چی کار کنم پس؟

اون:هیچی دیگه برو زنت رو طلاق بده یه زن دیگه بگیر.

من:آخه مشکل از منه

اون:پس برو گمشو بیرون بذار به کارم برسم

 من:باشه

اون:برو دیگه

من:باشه خدافظ

اون:باشه

من:چی باشه؟

اون:گفتی خدافظ دیگه. برو دیگه. خدافظ

من:آهان






                                                  نظرات پس از تایید نمایش داده میشوند


۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۴ ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۲
مهدی فعله‌ گری

دوستم میگه: 

با روزی 8 ساعت پیاده روی تو خیابون و گذر از کنار سه مغازه در دقیقه، با توانایی در قانع کردن دیگران که در تو سراغ دارم، اگر بتونی از هر مغازه‌دار نفری 1000 تومن بگیری، میکنه به عبارتی در دقیقه 3000 تومن که در ساعت میشه 180000تومن که در طول 8 ساعت میشه یک میلیون و چهارصد و چهل هزار تومن در روز، که اگر ضربدر 30 روز کنیم میشه 43 میلیون و دویست هزار تومن. حالا تصور کن اگر بتونی از همه نفری 2000 تومن بگیری چقدر میشه؟


نمیدونم وقتی این مغزهای اقتصادی رو پخش میکردن، من تو کدوم سوراخ سرگرم چه غلط کردنی بودم که بهم چیزی نرسیده.

یه وقتایی فکر میکردیم مردم از نداری برای نون شبشون دست به گدایی میزنن، نگو ورود به این شغل شرافتمندانه برای نون شب نبوده، برای خرید یه ماشین لگن برای آخر سالشون بوده.

دارم فکر میکنم اگر اونقدر رویایی که دوستم گفته پیش نره و بگیم هر دقیقه یک مغازه‌دار رو سرکیسه کنیم و با وجود نبودِ اسکناس 1000 و 2000 تومنی ، ملت 5000 تومن بدن، میکنه به عبارتی 2 میلیون چهارصد در روز. که جمعش برای آخر ماه میشه 72 میلیون تومن. کمتر شده ولی عیب نداره خدا برکت بده. حالا بعضی ها هم ده تومنی میدن دیگه. فکر کنم 90 میلیون در ماه رو داشته باشه.

در سال میشه:........... یک میلیارد و هشتاد میلیون تومن. 



پس چرا من الان نشستم اینجا؟

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۰۲
مهدی فعله‌ گری

تو کامنتهای یکی از مطالبم در بیستم شهریور 1396 در یکی از وبلاگهای متروکم در مورد قیمت دلار گپ و گفتی شد که نوشته بودیم دلار3900 تومن. و بعد ادامه داده بودیم مطمئن باشید به 4000 هزار تومن هم میرسه.

امروز اما بعد از اینکه 103000 تومن رو تجربه کرد، حدود 88000 تومن شده :)))


پانزده بهمن 1397 گوشت خریده بودم 35000 تومن و انقدر اعصابم خورد بوده که اومدم یه مطلبی درموردش نوشتم.

امروز اما کیلویی 550000 تومن.


یازدهم فروردین 1398 کرایه تاکسی 1000 تومنی شد 1300 تومن و من درموردش یه مطلب اعتراضی نوشتم.


هشتم تیر 1398 یه مطلبی نوشتم  که یه بخشش رو کپی میکنم:

«......رفتم بیرون از سر کنجکاوی نگاه به ظرف پنیر کردم و یهو دیدم روش نوشته قیمت 5800 تومن. پیش خودم گفتم اَی نامردا. قیمتش 5800 تومنه ولی رو اتیکت الکی نوشتن6900. بعد با تخفیف شش تومن گرفتن......» 

دیشب اما همون پنیر رو خریدم 61500 تومن و بدون هیچ اعتراضی از فروشگاه زدم بیرون.


دهم اسفند 98 یه جا نوشتم نسکافه 1000 تومن.

امروز اما 15000 تومن جنس فِیکش رو میدن دستت.


هفدهم بهمن 1400 نوشته بودم «میوه فروشِ بی‌گناهِ  سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که وقتی چهارعدد سیب‌زمینی و شش عدد پیاز را، با ترازوی عقربه‌ایِ کوچکی که به دماسنج بیشتر می‌مانست،  کشید و گفت : «چهل و نُه هزار تومن ، خون‌ام را به جوش آورده بود.»

امروز اما همان نزدیک 150 هزار تومن هزینه دارد.


نهُم فروردین 1402 از کرایه تاکسی 4000 هزارتومنی که شده بود 6000 تومن نوشتم و اعتراضاتی که مردم شهر کرده بودن. 

امروز اما 13000 تومن دادیدم بدون اینکه تعجب و اعتراضی بکنیم. از سال 1398 تا الان 10 برابر شده.


حقو کارگر سال 1396 حدود 930000 تومن. سال 1404 حدود 10700000 تومن.

حقوق کارگر سال 96 حدود 240 دلار. سال 1404 حدود 118 دلار


حالا این همه جستجو تو مطالبم کردم که چی بشه؟ :))))

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۰۷
مهدی فعله‌ گری

یه عده تو خونه‌هاشون سگ نگه میدارن و یه عده‌ی دیگه گربه. یه عده همستر و یه عده طوطی و فنچ و قناری و مرغ عشق. یکی هم هست تو خونه آپارتمانیش گوساله نگه میداره. این رو امروز تو اخبار خوندم.

من آکواریوم دارم. 

داشتم. 

یه آکواریوم پر از ماهی‌های ریز و رنگارنگ.

چند روز پیش که از خواب بیدار شدم دیدم یکیشون دار فانی رو وداع گفته و روی آب معلقه. غروب نشده همسر تماس گرفت و گفت: دو تا از ماهی‌ها غزل خداحافظی رو نخونده، به دیار باقی شتافتند. شب که رفتم خونه آب آکواریوم رو عوض کردم و ضدعفونی کردم و گفتم خدا رو شکر که بقیه نمردن.

صبح اما، هیچکدومشون زنده نبودن.

واقعا دردناکه. آدم گاهی به یه خودکار که مدتهای طولانی تو دستاشه، انس میگیره. چه برسه به یه موجود زنده. بعضی وقتا فکر میکنم اونایی که تو خونه شون سگ و گربه‌ای که شعوری نسبتا بالاتر از ماهی دارن، نگه داری میکنن، موقع مرگشون، چه واکنشی نشون میدن و چه رنجی رو تحمل میکنن.

 از اینکه همه‌ی ماهی‌ها  از یه دردی رنجور بودن و من متوجه ش نشده بودم،کلافه شدم.

 اینکه ماهی‌ها رو یه چیزی آزار داده و من نتونستم درکش کنم، داشت عذابم میداد.

 به تک تکشون فکر میکردم. به اونی که دُم‌های طلایی داشت. به اونی که تازه یه عالمه بچه به دنیا آورده بود. به اونی که اولین ماهی آکواریومیِ من بود . به اونی که خط‌های طلایی رو بدنش داشت. به اونی که روی سرش یه چیزی شبیه گل کوکب باز شده بود و شبیه سلطانها راه میرفت. به اونی که به همه میپرید و شرور بود. به اونی که انقدر مهربون بود که همه دوستش داشتن، حتی اونی که شرور بود.

نمیتونستم با خودم کنار بیام و بگم چندتا ماهی بوده دیگه. تا دیر وقت مدام یادشون میفتادم و نوچ و توچ میکردم انقدر که همسر هم کلافه کرده بودم. 

به همه چی فکر کردم.

 به اینکه جای پمپ هوا رو عوض کردم و ممکنه اونجایی که پمپ رو گذاشتم، قبلا داروی دفع سوسک زده باشم. به اینکه این سنگ ریزه‌هایی که برای کف آکواریوم خریدم ممکنه آلوده بوده باشن. به اینکه غذایی که چند روز پیش خریدم، فاسد بوده باشه، به اینکه اون ماهی جدیده که سه روز پیش خریدم ممکنه مریض بوده باشه، به هرکدوم فکر میکردم، هزار تا دلیل براش پیدا میکردم که نه این نمیتونه دلیل قتل عام ماهی‌ها باشه. اما با اینحال خودم رو مقصر میدونستم!

 بدون شک یه چیزی در من غلط بوده که چنین شده. تا اینکه دیروز بابام زنگ زد و گفت ماهی‌هاش همه مرده ن. تا این رو گفت مطمئن شدم به خاطر غذایی بوده که براشون گرفتم. حتما اون فاسد بوده . چون بخشیش رو به بابا داده بودم که برای ماهی هاش استفاده کنه. 

خوب خدا رو شکر دلیلش رو فهمیدم.

 آروم گرفتم.

 واقعا آروم گرفتم.

 همسر دیگه کلافه نبود.

 شب راحت خوابیدم.

 آکواریوم رو شستم. 

ضدعفونی کردم

 و الان تو فکرم ماهی های جدید بخرم.

 گوربابای ماهی هایی که مظلومانه مُردند و از درون فروپاشیده بودن و دچار بیماری و یا مسمومیت شده بودن.


حتی به خودم زحمت هم ندادم برم بگم آقا این غذایی که دادی احتمالا تاریخش گذشته و چنین شده و چنان شده.

میرم یه آکواریوم و ماهی‌فروشی دیگه؛ یه مشت غذای جدید؛ و یه مشت ماهی جدید میخرم تا زندگی رو دوباره تو اون قفس کوچولو برای چند تا حیوون کوچولوی خوشگل دیگه آغاز کنم و بهشون سر بزنم و ببینمشون و حظش رو ببرم و بگم من چقدر خوبم که دارم اکسیژن و غذای این ها رو تامین میکنم و حتی یه لحظه هم به اون ماهی‌هایی که با درد مردن هم فکر نکنم و توی دلم بگم گور باباشون. این جدیدا خوشگل ترن و اگر هم روزی مردند میرم چندتا دیگه میخرم. 

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۴ ، ۰۸:۵۶
مهدی فعله‌ گری
شنیدین میگن «برای من آب نداره، برای تو که نون داره؟»

جریانِ این مَثَل اینه که یه بابایی، یه بابای دیگه رو میبره وسط یه دشتی و میگه حفر کن تا به آب برسی. اون بابائه هی حفر میکُنه و هی پیش میره و هی تلاش میکنه به آب نمیرسه. میگه اینجا آب نداره ها. اون یکی بابائه ولی مدام  میگه حفر کن. از اون غر زدن و از این یکی امر کردن. تا اینکه اون بابائه که ته چاه بوده میاد بیرون و میگه حاجی اینجا آب نداره و من دیگه ادامه نمیدم. اون یکی بابائه هم میگه: تو بِکَن. برای من آب نداره برای تو که نون داره.

یه زمانی خیلی این مثل رو دوست داشتم. شاید جاهایی هم به کار برده باشم. اما امروز واقعا بهش معتقد نیستم. چون نیتِ واقعی اونی که امرِ به حفرْ میکنه رو نمیدونم. آدما این روزها دیگه واقعا معلوم نیست چه نیتی دارن. اینکه اون چاه رو برای چی یا برای کی حفر میکنه خیلی مهم شده. اینکه با دستای تو بخواد به جسم کسی آسیبی برسونه خیلی باید مهم باشه.

برای یه پروژه ای ، هم برای پوشش تصویری و هم تدوین و گرافیک و غیره، دعوت به همکاری شدم. از یه جایی به بعد دیدم ادعایی که میکنن، با چیزی که خروجی میگیرن، زمین تا آسمون فرق داره. اینکه یه مشت آدم متخصص رو دور هم جمع میکنن و خودشون بعنوان فردِ معمولی جامعه، یا نماینده ی مردم، گردهمایی رو مدیریت میکنن، با اون چیزی که در خروجی مشاهده میشه، توفیر داره.

با خودم گفتم خوب اینا که ادعا میکنن نماینده ی مردم هستند و باید بیطرف به موضع های مختلف، فقط بعنوان شنونده گوش بِدن و حق انتخاب و تصمیم گیری رو به خود مردم بدن، چرا دارن بر خلاف آن چیزی که ادعا میکنن عمل میکنن؟ و موضع رو به سمت و سویی که مزه ی بهتری داره و چرب و چیلی تره سوق میدن؟ حتی اگر بر ضرر مردم باشه؟

گفتم دیگه نمیتونم با شما ادامه بدم چون با چیزی که به اون معتقدم، جور در نمیاد. یهو به من گفتند داداش تو بیا کارِت رو بکن و پولت رو بگیر. ولی من گوش نکردم و دیگه ادامه ندادم.

داشتم فکر میکردم اگر واقعا میخواستم به این چیزا اهمیت بدم و برم کارم رو بکنم و پولم رو بگیرم، الان هم صاحب یه خونه ی وسیع و بزرگ بودم و هم ماشین آخرین سیستم غیر چینی.


متاسفم از عزیزانی که دعوتشون کردم و صفحه اینستاگرام و آپارات و یوتیوبِ اون پویش رو بهشون دادم و خواستم که همراه باشن. آدمایی که ادعا میکردن نماینده ی بی طرفِ مصرف کننده هستند، در واقع چنین نبودند. اونها در واقع نماینده تامّ شرکت های لبنی و گوشتی ای بودند که با این ترفند، حواس مردم رو از واقعیت هایی که در مصرف روزانه شون وجود داره و باید بهش میپرداختند، دور میکردند تا تولید کننده ها بتونن با آرامش و بدون دغدغه ی مصرف کننده، به کثافت کاری هاشون ادامه بدن. 

چاهی که حفر میشه لزوماً برای رسیدن به آب نیست. گاهی برای به دام انداختن و ایجاد بستری برای به خطر انداختن جسم و گاهاً روح دیگران حفر میشن. کاش زود بفهمیم و در این حفاری ها سهیم نباشیم.

۴ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۴ ، ۰۸:۳۱
مهدی فعله‌ گری

تو خیابون دیدیمش و بعد از سلام و حال و احوال پرسی بهش میگم: آقات میگه سالی سه چهار بار میری کربلا

میگه: آره اگر قبول کنن

میگم: بابا نورچشمی! چرا قبول نکنن؟ حالا چرا انقدر زیاد میری؟ تور داری؟

میگه: نه میطلبن دیگه

میگم: میطلبن و فکر میکنی قبولت نمیکنن؟

هیچی نمیگه

با خودم گفتم این که راه پاش باز شده و احتمالا با یه توری چیزی آشنایی داره . یه سنگی بندازم شاید گرفت.

میگم: عاشورا تاحالا کربلا بودی؟  خیلی دوست دارم عاشورا اونجا باشم 

و از احساسم نسبت به کربلا و روز عاشورا و علاقه م برای حضور در اون زمان و  مکان، کلی حرف زدم.

خیلی خونسرد گفت: میتونی غَمه رو تحمل کنی؟

با خودم گفتم ایول گرفت. عاشورای امسال کربلام

میگم: غَمه دیگه. سرتاسر ماجرای عاشورا غمه.

میگه: غم نه. قمه.

چشمام گرد میشه و میگم: قمه؟ قمه چیه؟ 

میگه: خون. بوی خون و گوشت گندیده رو میتونی تحمل کنی؟

میگم: چه خبره اونجا مگه؟

یه لحظه گفتم شاید از بس گاو و گوسفند و شتر میکشن چنین چیزی میگه

میگه: تو خیابونهای نزدیک حرم خون جاریه. خون آدم.

یه لحظه فکر کردم از این دست آدمهای متوهمیه که داره مزخرف میگه

گفت: یه رسمی هست که یه سری از قوم ها دارن و قمه زنی میکنن. به سرشون، به دستشون. یا با زنجیرهایی که بهش تیغ وصل کردن، خودشون رو زخمی میکنن. اعتقاد داری؟

گفتم: نه این جهله. 

گفت: نه این اعتقاده.

حالا مطمئن شدم که آدم متوهمیه و داره مزخر ف میگه

میگم: شما هم قمه زدی؟

یه جوری که انگار میخواد به منِ کپر نشین بگه تو قصر چند هزار هکتاری زندگی میکنه و به خاطرش باید به من فخر بفروشه  میگه: آره. 

همسر که شاهد گفتگوی ما بود و قشنگ معلوم بود اگر بیشتر ادامه میدادیم رسما حالش به هم میخورد گفت: امام حسین راضیه که شما به خودت آسیب میزنی؟

میگه: من فقط یه خراش ایجاد میکنم. میزان خونی که از من بیرون میزنه به اراده ی امام حسینه.اونوقت معلوم میشه که کم راضیه یا خیلی.

چشمام گرد تر میشه. اونقدر که میخواد از لای پلک هام بزنه بیرون

همسر میگه: به نظرم این ابهانه ست

میگه: شما حق ندارید مسخره کنید.

میگم: مسخره نکرد که. گفت این یک عمل ابهانه ست.

میگه: مسخره کردنه دیگه.

میگم: بیخیال پیاده روی اربعین هم رفتی؟

میگه: اعتقادی به این سوسول بازیا ندارم.

یکی از چشمام درسته از حدقه میزنه بیرون و میفته زمین ، خم میشم و برمیدارم و خاک های روش رو لیس میزنم و  میذارمش سرجاش.

میگم: سوسول بازیه؟ 

میگه: آره.

میگم: آقا خیلی تاکید دارن به این پیاده روی.

میگه: آقا کیه؟

میگم: رهبر

میگه: من اونم قبول ندارم. پیرمردِ ...

حرفش رو قطع میکنم و میگم: ولی ظاهرتون اینطور نشون میده که صبح تا شب تو بیتِِ رهبری مشغول جمع آوری نصایح ایشون هستید و جزو ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرتون.

میگه: من فقط یه زن چادریَم.

همچنان که مشغول فرو کردن چشمهای از حدقه بیرون زده م بودم، ازش ترسیدم گفتم نکنه یه وقت بهمون حمله کنه پس به همسر اشاره زدم بریم؟

همسر گفت: نه صبر کن ببینم این دقیقا فازش چیه؟

دستش رو گرفتم و به زور کشیدمش و گفتم کار دارم باید بریم.

و رفتیم. 

توی راه جاتون خالی یه کبابی دیدیم که گوشت برادر میفروختن نشستیم یه دل سیر از عزا دراوردیم و رفتیم خونه.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۴۰
مهدی فعله‌ گری

در حالی که گرداننده‌های  اصلی این مملکت در حال بررسی چگونگی، آری یا نه‌ی مذاکره با اون ابله روانی هستند، پزشکیان رفته خونه علی نصیریان برای تبریک روز تئاتر.

من خودم تئاتری هستم و خوشحالم از اینکه رئیس جمهور مملکت به این هنر اهمیت میده اما رئیس جمهور داریم تا رئیس جمهور. احاضرم قسم بخورم این بابا، اندازه انگشتان یه دستش هم تئاتر نه دیده و نه شنیده.

کاملا مشخصه یه مشت نخودسیاه دادن دستش گفتن برو به این ها رسیدگی کن و جلو دست و پای ما نباش. یک پُستِ فرمالیته برای آدمی که با رئیس جمهور شدنش، خودش و خانواده‌ش و سابقه و آبروش رو آفتابه گرفت و رفت..

عکسش: 


https://media.khabaronline.ir/d/2025/03/28/4/6205339.jpg?ts=1743193679000



۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۰۸:۲۹
مهدی فعله‌ گری

کلمات کلیدی: 

قُله: تُپُق رهبری که ملت رو نشئه کرد.

تلویزیون: حذف چهره های محبوب. چه هنرمند، چه روحانی و چه اندیشمند

رسانه: کذب محض. اخبار سفارشی. افشای نصفه نیمه با حروف اختصاری.

موشک: 

عراق: در حال خروج از جبهه مقاومت. 

معیشت: تخم چپ همه ی مسئولین.  

اقتصاد: پروژه ناقص الخلقه ی انقلاب اسلامی. آسِ حُکمِ دشمنِ نابکار

پزشکیان: نترس، جسور، با شهامت، کاری، بیسواد، احمق و شوت و....

آب و برق: مهره سرگرم کردن مردم.

رهبری: اُبُهَت، شعر، شاعری، شعار، نصیحت و دیگر هیچ/.

بیان: حذف احتمالی این پُست.


۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱۲ ۰۴ فروردين ۰۴ ، ۱۰:۰۰
مهدی فعله‌ گری

 فرض کنید در مسابقات پرش از روی مانع، شرکت‌کننده نفر اول با هزار زحمت و تلاش خود را به خط پایان می‌رساند و همان موقع که همه‌چیز خوب به‌نظر می‌رسد، پایش به مانع برخورد کرده و کله‌پا می‌شود. طوری‌که بقیه شرکت‌کنندگان نیز با برهم خوردن مانع و افتادن نفر اول، تمرکز خود را از دست داده و پایشان به دیگری گیر کرده و زمین می‌خورند. احساس برخورد با صفحه 404 دقیقا احساس همان شرکت‌کننده‌ای است که در یک قدمی خط پایان با کله زمین خورده است! همان‌قدر ناامیدکننده و ناراحت‌کننده. 

خطای 404 مانند احساس پوچی زمانی است که با هزار وسواس و گرسنگی غذایی را از منوی رستوران انتخاب می‌کنید و همان موقع سرآشپز می‌گوید: متاسفانه این غذا را نداریم. همان‌قدر ناامیدکننده، پوچ و ناگریز!




امیدوارم سال 404 اینگونه نباشه براتون. 



داشتم به دور و برم نگاه میکردم و سعی میکردم یادم بیاد قرار بوده چی کار کنم، اما یادم نمیومد. گوشیم رو درآوردم  که زنگ بزنم و بپرسیم برای چی اومده بودم بیرون که  دوربین سلفی رو فعال کردم و از خودم فیلم گرفتم. همون لحظه سال تحویل شد و تمام. هیچ چیزی تغییر نکرد. نه رنگ آسمون، نه وضع آسمون، نه رنگ چشمام و نه رنگ دلم و ونه هیچ چیز دیگه ای...

مدام فکر میکردم برای چی دارم از خودم فیلم میگیرم که دیدم کنار محل کار همسرم ایستادم. اوه یاد افتاد. اومده بودم که لحظه تحویل سال کنار هم باشیم.



پ‌ن: استوریش کردم بعضیاتون دیدینش

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۲۴
مهدی فعله‌ گری
روز-داخلی- کارگاه عکاسی

یک میزِ تک‌پایه با ساتَنی نسکافه‌ای رنگ در وسط صحنه، چند کاسه خالی، تُنگِ جلبک بسته‌ی ماهی‌ای که مدتهاست رنگِ ماهی به خود ندیده، دیوارهایی به رنگ سبز لجنی که با های‌لایت‌ها و لولایت‌های فراوان و نا‌منظم و شلخته، چرکیِ غلو شده‌ای رو القا می‌کند، سه قطعه اشیاء و ابزارِ آشپزخانه که با سین شروع شده و دیگر ذوقی برای یافتن چهارمی و پنجمی و ششمی و هفتمی نبوده است،  با یک صندلی که یکی از پایه هایش شکسته و وقتی روی آن می‌نشینی باید تبحرِ حفظ تعادلت را داشته باشی که نیفتی، که اگر بیفتی، نباید میافتادی، که به ما چه؟ که بِهِت گفته بودیم که اگر زارتی بخوری زمین هیچ کسی مسئولیت خُرد شدن لگنت را به عهده نخواهد گرفت، دیده می‌شود. 
 جوانی با لباس‌های معمولی -پیراهنی طوسی با راه راه های ریز افقیِ آبی رنگ و شلوار پارچه ایِ قهوه ای و گشادی که پشت زانوانش مثل پیشانیِ پیرمردانِ نود ساله چروک و چروک هایش خشک و سفت شده اند، و یک کتانیِ سفید چرک که زبانه یکی از لنگه‌های آن روی شلوار آمده- کنار میز ایستاده و به دوربین نگاه میکند.

"چیلیک"

 صدای شاتر دوربین شنیده می‌شود و عکس ثبت می‌شود و بعنوان تم نوروز 1404 در صفحه‌ی اینستاگرامِ کارگاه عکاسی من نشر می‌یابد و در توضیحات نوشته می‌شود، "کاملا رایگان در قطع و اندازه‌ی ثابتِ ده در پانزده سانتیمتر". که چی؟ که بعنوان نمونه‌ی کوچکی از سفره خالی مردم، قصد داشته باشد مشتریانی را جذب کند که کنار این سفره‌ی سرد و بی‌روح بنشینند و عکس بگیرند و به یادگار در آلبوم هایشان بگذارند. و در آینده اگر روزگارشان بدتر از امروزشان نبود، و خواستند به فرزندان و نوه‌های خود از وضعیتِ اسفبار امروزشان بگویند،به جای واقعیتی که باید در تاریخ مصور خانوادگیِشان ثبت می‌شد، زرق و برق‌های دورغین و کذایی تحویل نسل آینده ندهند.

روز-داخلی- اداره اماکن عمومی شهر

 برگه‌ای  که در آن تعهدنامه‌ای دیده می‌شود روی میز است و دستانی آن را امضا میکند .
در آن نوشته شده است:  "تعهد می‌دهم نه تنها در صفحه‌ی اینستاگرام، بلکه در مخیله‌ام هم نگنجد که مملکت انقدر آش و لاش است و دیگر سیاه‌نمایی نکنم و نگویم مردم حتی به عید هم فکر نمیکنند؛ و دیگر از این غلط‌ها نمی‌کنم. و همین الان در حضور شما صفحه‌ی مذکور را باز، و عکس مربوطه را پاک می‌نمایم.  امضاء خشششخشششخشش (صدای خودکار و امضاء) "

روز - خارجی- بیرون محوطه اماکن عمومی شهر

  با لبخندی بر لب-که انگار اتفاقی نیفتاده و همه چیز تحت کنترل خودش است از همه حتی از پاسبان دربِ ورودی هم عذرخواهی و تشکر می‌کند و مثل سگی که فکر می‌کند چوبی قرار است در ماتحتش فرو کنند، درنگ نکرده و فِلِنگ را می‌بندد.

فیداوت
تیتراژ


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۰۸:۲۳
مهدی فعله‌ گری

میگم تو مگه با کِ اشرفی در ارتباطی؟

میگه نه چطور؟

میگم یه کِ اشرفی تو تلگرام پیام داده و میگه شماره م رو تو بهش دادی 

میگه کِ اشرفی؟

میگم آره

میگه ببینم

(میبینه)

میگه این که تِس

میگم تِس چیه ؟ کِس.

میگه بابا جان این تِس

میگم نه کِس

میگه بابا کِس نیست که تِس. برو عینکت رو بیار.

میگم کِس  تِس نداره که اشرفی که هست.

میگه بابا من از اون یارو متنفرم مرتیکه هیز

میگم خوب پس این تِ کیه؟

میگم چه میدونم؟ پس قبول داری که کِ نیست و تِس؟ 

میگم آره. منو بگو فکر میکردم کِس. نگو تِس



پ.ن: رد میشد گفتم یه چی بنویسم.

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۳۸
مهدی فعله‌ گری

ما بیبضاعت ها برای اینکه بتونیم با پول اندکی که داریم دینار بیشتری بخریم، منتظر میمونیم تا دولت اعلام کنه بریم بانک و دینارِ یه خورده ارزونتر بخریم.

برای اینکه از کار و کاسبی نیفتم رفتم دمِ درِ بانک که وقتی ساعت شش و سی دقیقه شد، اولین نفر باشم که وارد میشم.

تا حضرات جا بیفتن و چاق سلامتیشون با همکارای دیگه تموم بشه یه نیم ساعتی گذشت.

میگم «آقا دینار اینجا میدن؟!»

میگه «دلار بهتره چرا با دلار سفر نمیکنی؟»

حوصله شعار درمورد دلاز زدایی و این بساطا رو نداشتم. به من چه که تو همه مسائل بخوام یه نظری بدم و دخالت کنم. 

گفتم «نه آقا دینار میخوام.»

میگه «ثبت نام کردی؟»

میگم «کجا؟ سماح؟»

میگه «نه. بله.»

میگم «نه؟ بله؟ یعنی چی؟»

میگه «نه. منظورم اینه که تو "بله" ثبت نام کردی؟»

میگم «گوشی هوشمند ندارم. از این خِنگاس»

میگه «باید ثبت نام کنی. قانونه.»

یه جور هم با اخم حرف میزد انگار من رفته باشم از زیر پتو کشیده باشمش بیرون و بگم بیا برو سر کار و دینارِ منو بده.

میگم «الان چی کار کنم؟میگه برو به یکی بگو با "بله" ثبت نامت کنه. درخواستت رو بده همونجا پرداخت کن بیا من بهت دینار میدم.»

رفتم بیرون. زنگ زدم همسر که پاشه زود بیاد آتلیه.

وارد نرم افزار "بله" شدم. تمام کارها رو کردم و میخوام پرداخت کنم میگه شماره کارتت با شماره همراه، همخوانی ندارد(یه همچین مضمونی). دوباره از آتلیه زدم بیرون رفتم دَمِ یکی از این دستگاه ها پول رو زدم به حساب همسر و برگشتم. دوباره مراحل رو طی کردیم این بار به نام همسر. پول پرداخت شد و شماره واریزی رو برداشتم رفتم بانک. ساعت حدودای یازده و نیم شده. 

میگم «آقا برای دینار اومدم. فرمودید برم "بله" و ...»

حرفم رو قطع کرد و گفت «پاسپورت و کارت ملیت رو بده.» 

دادم

گفت «شماره تلفن»

دادم

میگه «همچین تراکنشی برای بانک نیومده»

میگم «یعنی چی؟» 

میگه «پول از حسابت کم شده؟»

میگم «آره»

میگه «پیامکش رو ببینم . یا رسید اون تراکنش رو»

میگم «تو گوشی همسرمه.»

میگه «همسرت چرا؟ بگو زود بیاد. یه ساعت دیگه بانک تعطیله»

میگم «تو سایت نوشته تا ساعت سه در این مورد خدمات میدید که»

جواب نداد

زنگ زدم همسر میگم «بیا بانک»

میگه «مشتری دارم»

میگم «زود کارش رو برس بیا»

اومد.ساعت دوازده و سی و شش دقیقه ست

میگم «آقا سلام مجدد برای دینار....»

حرفم رو قطع کرده میگه «کارت ملی و پاسپورتشون و رسید تراکنش!»

دادیم دستش. یه بررسی کرد و گفت «فعلا که برامون دینار نیاوردن تو این دو سه روزه سر بزنید.»

میگم «یعنی چی؟ اونجا اسم شعبه شما رو زده بودن. خوب اگر ندارید و عقب موندین چرا اعلام نمیکنید که ملت اسیر نشن.»

میگه «آقا مگه فقط شمایی؟ فردا بیا.»

میگم «مگه من بیکارم که هر روز بیام سر بزنم کار و کاسبیم چی؟»

میگه «آدم برای امام حسین باید همه کار بکنه و خیلی از کارها رو هم بیخیال بشه. کار و کاسبیت یکی از اون کاراست.فردا بیا»

دنبال سربازه میگشتم اسلحه رو از دستش بگیرم و خشاب رو خالی کنم تو دهنِ این آفا؛ که نبود.



پ‌ن: دارم با این اراجیف سعی و تقلا میکنم که بمونم و دوباره غیبم نزنه. ببخشید که جواب کامنتا رو نمیدم. سوالی توشون حس نمیکنم که جوابی بدم. شمایی که چیزی مینویسی برام، ازت ممنونم. و شمایی که نخونده لایک یا تایید میکنی، از شما هم ممنونم. 

امسال هم توفیق بشه میخوام برم. نمیدونم دوربینمو ببرم یا نه. همه میگن نبر امنیت نیست به فنا میری. اما خودم دوست دارم ببرمش. نمیدونم چه کنم!!!


۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۹
مهدی فعله‌ گری

از اونجایی که ما خیلی بچه مثبت هستیم و اوج خلاف ما حرف زدن با جنس مخالفیه که بعنوان مشتری وارد مغازه میشه، گاهی اوقات از خیلی از قافله ها عقب موندیم و خیلی از چیزها برامون خارج از ماتریکس به حساب میاد.

***

یه دوست قدیمی که مدتهاست در اینجا {لینک} بعنوان تصویربردار و تدوین‌گر در خدمتشون هستم، دعوتم کرد به یه کافه که به طور رسمی با هم گپ و گفتی داشته باشیم و مسائل مالی رو مطرح کنه و ببینیم میشه بعنوان گوشه ای از منبع درآمد بهش فکر کنیم یا نه.

***

خوب. کافه چطور جاییه؟ چی باید بپوشم؟ اولش که وارد میشم باید چی کار کنم؟ به همه سلام کنم؟ یه راست برم سرِ میزی که دوستم منتظرمه؟ اگه از من دیرتر اومد چی؟ با چه تیپی برم؟ یه آدم مو کج‌ْشونه زده ی ریشَکیِ پیرهن مشکیِ آستین بلندِ شلوار پارچه ای، در نگاه اول چه واکنشی رو برای کافه نشین ها در برخواهد داشت. اینها سوالایی بود که از همسر میپرسیدم و اون بنده خدا هم وقعی نمی‌نهاد و سرش به کار خودش گرم بود.

آفتاب رسیده بود وسط و وقت نماز بود.

«ببخشید آقا اینجا نماز خونه هم داره؟»

«نه حاجی دوتا کوچه اونورتر مسجد هست.»

«میدونم مسجد کجاست. آخه اینجا با کسی قرار دارم و هنوز نیومده.گفتم از نمازم نمونم و پیش اون بنده خدا بدقول نشم» 

یه بار به طور  کامل از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و نیشخندی زد و آروم ولی طوری که من بشنوم گفت: «به سلامتی!»

***

آقا رحیم با کمی تأخیر تشریف آوردن و رفتیم داخلِ کافه. 

دوتا از خانمها که همون اول کار شالشون رو کشیدن رو سرشون و یکی دیگه شون که از دهانش یه دود چند متری زبانه کشیده بود، یهو به سرفه کردن افتاد و بقیه هم که انگار نه انگار یه حاج آقای حج ندیده وارد شده، یه کم از لَمی که به حضراتِ ذکور داده بودن، کم کردن و به باقیِ عیش و نوششون پرداختن.

«آقا رحیم خدا بگم چی کارت کنه؟ اینجا؟»

قهقهه ی بلندی سرداد و گفت «من پاتقم اینجاست.»

یه آقایی که بعدا فهمیدم خانم بوده نزدیک شد و منویی داد دست آقا رحیم و رفت.

«چی میخوری؟»

«مهم نیست واقعاً. هرچی خودت میخوری.»

«من هوس ماهی تُن کردم.»

« گفتم که مهم نیست واقعاً هرچه از دوست رسد نیکوست.»

با خودم فکر میکردم حالا چرا ماهیِ تُن؟ اینجا که قطعا برنجی نمیدن. ماهی تن رو با نون میخورن دیگه. فکر کن داری میخوری و از لای انگشتات و  نون، روغن بچکه رو لباس و شلوار و میز و بعد مجبور بشی انگشتت رو تا کجا بکنی تو دهنت که لیس بزنی و چربی هاش رو با بزاقت بشوری. 

همونطور که سعی میکردم از لابلای دودها آقا رحیم رو ببینم، میشنیدم که داره درمورد کار حرف میزنه. بیست دقیقه ای گذشت و یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم ایشون هم خانم بوده با یه سینی، دوتا لیوان آب برامون آورد که روش یه عالمه یخ های ریز معلق بود و چندتا برگِ نعناع زیر یخها و دوتا تیکه لیموی کوچک هم زیر نعناع ها که انگار داد میزدن که ما هم هستیم. چون به سختی دیده میشدن.

 انقدر تو آفتاب عرق ریخته بودم که دلم میخواست لیوان رو سر بکشم. اما گفتم بذار نهار که خوردیم قرصامو باهاش میخورم. آقا رحیم با قاشق باریکی که کنار لیوان بود افتاد به جون لیموها تا جون داشت فشار میداد و میچلوندش. 

داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم. نحوه محاسبه ی اجرت کار و روش پرداخت و مدل تحویل کار.

«چرا نمیخوری؟»

«بعد از نهار میخورم»

«بعد از نهار؟»

«آره چون قرص دارم.»

«خوب الان این رو بخور رفتی نهار، بعدش قرصت رو بخور.»

«کجا رفتم؟ مگه اینجا نمیارن؟»

«چی رو؟»

«ماهیِ تُن دیگه»

«ماهی تن؟»

«آره دیگه مگه سفارش ندادی؟»

یه کم تو چشمام نگاه کرد ببینه دارم جدی میگم یا شوخی میکنم. حاضرم قسم بخورم تو دلش خدا خدا میکرده که یه نشونه ای در من ببینه که بفهمه دارم شوخی میکنم

گفت: « "موهیتو" منظورته؟»

گفتم: «نمیدونم هرچی که تو میگی. مگه سفارش ندادی؟»

اشاره زد به لیوانِ من و گفت «همینه دیگه.»

«گفتم این؟»

«آره»

«این چیه؟ماهیتو؟»

«موهیتو»

چندثانیه ای زل زده بودم به لیوان و فقط و فقط تو دلم دعا میکردم این آبروریزی رو اون خانمه که مثل اژدها دود تولید میکرد، نشنیده باشه.

آقا رحیم زد زیر خنده و گفت «بخور بریم.»

یادم بود که با لیوانش چی کار کرد. پس قاشق رو برداشتم لیموها رو فشار دادم و نعناع ها رو هم له کردم کف لیوان تا رنگ آب عوض شد. اومدم با نی بمَکَم که دیدم هیچی نمیاد.

«لعنتی» این رو تو دلم گفتم.

اولش مستأصل و بعد بلافاصله طوری به آقا رحیم نگاه کردم که انگار همه چی تحت کنترله و نگران نباشه. یواشکی یه فوت کوچولو کردم که نعناع هایی که رفتن تو نِی بیان بیرون که دیدم نتیجه نداره. سرم رو آوردم بالا و لیوان رو همونطور که رو میز بود بین دوتا کف دستم فشار دادم و با آرامش به آقا رحیم گفتم: «خوب دیگه چه خبر؟»

گفت: «گیر کرده تو نی؟»

«نه. منتظرم خنک تر بشه»

«هیچی دیگه خبرا همین بود که گفتم.» شروع کرد چیزهایی که از قلم افتاده بود رو بیان کرد و من نامحسوس با تکان دادنهای لطیفِ نِی سعی داشتم نعناع ها رو از تو نِی خارج کنم. نمیشد که نمیشد.

با دست چپم عرق پس گردنم رو خشک کردم و نِی رو دراوردم و لیوان رو گرفتم که سر بکشم که پوست لیمو رفت تو دهنم. 

«خوبی؟»

«آره کلا عاشق پوست لیمواَم. تو خونه هم این کوچولو ها رو خوب میشورم و میجوَم.»

«آهان.» و باز شروع کرد به سخنرانی.

پوستِ تلخ لیمو که تموم شد، یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم همه سرشون تو همدیگه ست و کسی به من نگاه نمیکنه. با احتیاط "موهیتو" رو سر کشیدم و ماجرا فیصله پیدا کرد و ختم به خیر شد/ 


۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۵
مهدی فعله‌ گری

یه کتابی دارم میخونم با عنوان "تاریخ مفصل اسلام و تاریخ ایران بعد از اسلام"

حدودا 1200 صفحه ست. فکر میکنم بین صفحه ششصد تا ششصد و پنجاه باشم الان. 

خوب که چی الان؟:)))))))

همینطوری کنجکاوانه رفتم یه قیمت بگیرم ببینم چنده! دیدم یک میلیون و پنجاه هزار تومنه. در حالیکه کتابی که به دست من رسیده پشتش نوشته 70 ریال. یعنی هفت تومن. چیزی حدود 150 هزار برابر ارزونتر.

هنوزم نمیدونم منظورم از نوشتن این پست چیه!

جلد اولش تاریخ عمومی از ظهور اسلام تا پایان دُوَل خلفای اموی و عباسی رو شرح میده

جلد دومش هم تاریخ ایران تا عصر قاجار.

جلد اول قبل از ورود به مسئله پیامبر اکرم، کمی در مورد ماهیت تاریخ حرف زده و بعد مکه رو از نظر سیاسی و تجاری و جغرافیایی شرح داده و بعد رفته وارد اسلام شده.

درمورد پیامبر و ائمه خیلی حرف نزده، خیلی خیلی گذرا ازشون عبور کرده و خواننده رو ارجاع داده به کتابهای دیگه ش. اگه درست یادم مونده باشه گردآورنده ش حسین عمادزاده ست. خوبیِ کتاب اینه که تقریبا اصلا درگیر پاورقی نمیکنه که از مرحله پرتت کنه بیرون. هرچی که لازمه تو همون متن ارائه میده.

واقعا یادم نیست چرا این مطلب رو شروع کردم :))

خلاصه که جلد دومش هم بخشِ سلسله ی صفاریان رو تموم کردم.

نمیدونم واقعا. راستش داشتم توئیت های ملت رو درمورد محمد جواد ظریف میخوندم که یاد این کتاب افتادم.

بخدا!


وقتی تاریخِ بعد از قرآن رو ورق میزنیم و به ماجراهای معاصر خودمون، مثلا از رضا خان و محمدرضا پهلوی و انقلاب و جنگ و خیانتها و کم کاری ها و آشوب ها و اغتشاشات و غیره فکر میکنم، میبینم که چقدر در طول تاریخ تکرار شدن. 

یه جایی میخوندم درمورد ابوموسی عشعری که نوشته بود:

ابوموسی اشعری به عنوان بانی و نظریه پرداز مکتب اعتزال با ترویج فکر کناره گیری از جنگ در اثر ضعف ایمان و عدم پای بندی به دستورات رهبر الهی جامعه، در حقیقت، پایه گذار فرقه سوّمی در امت اسلامی گردید که از جنگ گریزان بوده اند، از این رو در پیشگویی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) امتش به سه فرقه اهل حق، اهل باطل و اهل تزلزل و اضطراب در عقیده تقسیم شده اند. بی تردید اگر اعتزالیان در همان تعداد اندکی که در تاریخ نام آنان برده شد خلاصه می شده اند و حرکتشان یک حرکت ابتر و ناچیز بوده هرگز نمی توانستند یک فرقه جدید را در امت پیامبر(صلی الله علیه و آله) پایه گذاری کنند، در حالی که طبق روایت مزبور همان گونه که سامری با بهره گیری از برخی مقدسات موجب انحراف جامعه شد و خط سومی بین مکتب حضرت موسی (ع) و عقیده فرعونیان تأسیس کرد، أبوموسی نیز با تکیه بر مقدسات، آیین سومی بین اسلام امیرمؤمنان (ع) و اسلام طلحه و زبیر و معاویه و... تأسیس نمود، که شعار اساسی اش گریز یا کناره‌گیری از جنگ بود.

جریان اعتزال، گرچه از حیث نظامی فعالیّت چشم گیری در حکومت امیرمؤمنان (ع) نداشت، از حیث فرهنگی، جریانی فعّال بود و پشتوانه ایدئولوژیک داشت و به مرور زمان با حفظ هویت دینی خویش بنیادهای حکومت علوی را سست نمود. این جریان این بود که بر مبنای احتیاط دینی و جعل حدیث از پیامبر (صلی الله علیه و آله)، قرائت نوینی از اسلام ارائه کند؛ قرائتی که در آن، مخالفت با دستور مولا شدّت تدیّن را نشان می داد. از این رو توانست با چهره ای پیراسته از لامذهبی و بغی و ستم گری در مقابل امیرمؤمنان (ع) قد علم نموده، یاران حضرت را یکی پس از دیگری به خود جذب کند و روحیه اعتزال را در بدنه سپاه حضرت بدمد. بنابراین، طبق این فرضیه، جریان اعتزال در تضعیف توان نظامی و قدرت دفاعی حکومت علوی نقش مهمی آفرید و فرقه جدیدی بر مبنای احتیاط دینی و شعار صلح جویی پایه گذاری کرد.

این دوتا پاراگراف بالا رو کپی کردم از اونجایی که خونده بودم برای همینه که رهبر مملکت سکوت و کنار کشیدن در شرایط فتنه رو مخالف تعالیم اعل بیت میدونن و اتفاقا تاکید داشتن که در چنین شرایطی حضور هوشمندانه و فعال داشته باشید. 

بگردم ببین پیدا میکنم که ایشون دراین مورد چی فرمودن!!

بعضی در فضای فتنه، این جمله «کن فی الفتنه کبن اللبون لا ظهر فیرکب و لا ذرع فیحلب» را بد میفهمند و خیال میکنند معنایش این است که وقتی فتنه شد و اوضاع مشتبه شد، بکش کنار! اصلاً در این جمله این نیست که: «بکش کنار». این معنایش این است که به هیچوجه فتنه گر نتواند از تو استفاده کند؛ از هیچ راه. «لا ظهر فیرکب و لا ذرع فیحلب»؛ نه بتواند سوار بشود، نه بتواند تو را بدوشد؛ مراقب باید بود. ( بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با خبرگان 2/7/88)


ولش کن واقعا یادم نمیاد در اصل برای چی اومدم اینجا و چی میخواستم درمورد کتابه بگم



۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۳ ، ۲۰:۱۸
مهدی فعله‌ گری

مدام تحسینش میکنم و توی دلم قند آب میشه و از بالا تا پایین براندازش میکنم و حالش رو میبرم. 

بهش میگم: خوشگلِ من تو چرا انقدر بزرگ شدی پس من چطوری بغل و ماچت کنم؟

بدون تغییری در چهره ش به من نگاه میکنه و انگار که یاد یه چیزی افتاده باشه میگه: نه.

خنده م میگیره و میگم: چی نه؟ چرا نه؟

میگه: آخه نامرْحمی!

میگم: من داییتَم

بعد از اینکه مامانش تو گوشش یه چیزی زمزمه میکنه، میگه: تو داییِ واقعیم نیستی.

میگم دایی واقعیت کیه پس؟

به مامانش نگاه میکنه و بعد میگه؟ ندارم.

میگم بیا مثل همیشه یه ماچ گُنده ی صدا دارِ آبدار بهم بده میخوام برم.

برای اینکه چادرش رو بیشتر بکشه جلو و حجابش رو دقیق تر کنه از روی مبل بلند میشه و چادر رو از زیر خودش بالا میکشه و در حالیکه داره میشینه میگه: آخه من دیگه به سن قانونی رسیدم.

وقتی به جای سن تکلیف میگه سن قانونی، با خودم میگم بذار یه کم سر به سرش بذارم.

میگم: عه آفرین به تو خوشگل خانم! حالا بگو ببینم به کی رأی دادی؟

یه کم برام قیافه میگیره و میگه من که رأی ندادم.

میگم چرا؟

میگه آخه به سن قانونی؛ (یه کم مکث میکنه. انگار چیزی فکرش رو درگیر کرده باشه. به مامانش نگاه میکنه. عکس العملی از مامانش نمیبینه اهمیتی نمیده و به حرفش ادامه میده) من که به سن قانونی نرسیدم. هنوز بچه م.

میگم خوب پس اگه به سن قانونی نرسیدی پاشَم بیام یه ماچ گنده از صورتت بکنم.(خیز برمیدارم میرم سمتش)

(بچه نمیدونه چی کار کنه. نه قصد فرار داره و نه تمایلی به قرار. میره سرش رو به سمت مامانش نزدیک میکنه و زیر لب یه چیزی میگه. مادرش میخنده.)

میرم میشنم زیر پای حُسنا و میگم: بیا یه ماچ بده پنجاه هزار تومن بهت میدم. 

(دوباره به مامانش نگاه میکنه. با خودم میگم احتمالا میخواد بپرسه معامله بکنه یا نه.  اما چیزی نمیپرسه)

میگه: نخیرَم من فروشی نیستم. 

(از جوابش داشتم شاخ در آوردم. مادرم که شاهد ماجراست با تعجب یه "وااا" میگه و یه "پدرسوخته رو ببین ها" هم چاشنیش میکنه و میزنه زیرخنده.)

گفتم: خوب ماچ نده بیا صد هزار تومن میدم چادرت رو در بیار ببینم چقدر بزرگ شدی!

یهو همونطوری خم شد رو صورتم یه دستش رو زد به کمرش با انگشت اشاره اون یکی دستش که آورده بود جلو چشمم، توی صورتم فریاد زد: میگم من پولی نیستم.

(منم انگشتش رو ماچ کردم و بدون اینکه پولی بهش بدم زدم به چاک. )



ته نوشت: 

1- مادرِ حُسنا، همسایه، دوست و همبازیِ دورانِ کودکیِ من بود.

2- ببینم میتونم بمونم یا باز غیبم میزنه


۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۰ تیر ۰۳ ، ۱۴:۲۸
مهدی فعله‌ گری

سلام

اگر حضرت والامقام، ادیب السلطنه، اعتضادالدوله، فصیح الفصحاء، قائم مقامِ حسن الدوله ی فریدونی، مُخبر الاجلاس، افسر الظریف،ضَیغَم الفاستوریزه، سلطان مسعود پزشکیان، بر مسندِ حکومتِ اجراییه جلوس فرمایند، تنها یک مهم برای ملّت فرهیخته ی "بیان" خواهد داشت و آن چیزی نیست جُز حضورِ بنده در تحریریه ی حاضر و ردیف کردنِ اراجیف و غرولند کردن و بد و بیراه بار کردن به حاکمِ اجراییه و دار و دسته ی کثافتش.


۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۴ ۱۲ تیر ۰۳ ، ۱۴:۱۰
مهدی فعله‌ گری

سلام دوستان اول اینکه ازتون خواهش دارم در این کارزار شرکت کنید و درخواست دارم بازنشر کنید و به دیگران هم اطلاع رسانی کنید تا به نتیجه برسیم.

در مجموعه مردمی با عنوانِ «پویش مردمی کیفیت محصولات غذایی» به صورت خودجوش این کارزار رو ایجاد کردیم و امیدواریم که بشود آنچه که باید بشود. با حمایت شما عزیزان. 

متن نامه:

رئیس جمهور محترم


با درود

شیر کامل‌ترین ماده‌ی غذایی است که تمامی نیازهای تغذیه‌ای بدن افراد را تأمین می‌کند و در ارتقای شاخص‌های سلامتی و ایمنی بدن، طول عمر همراه با سلامتی و کارآمدی، افزایش بهره‌ی هوشی، سلامت دندان‌ها و استحکام استخوان‌ها و کاهش شیوع بیماری‌هایی نظیر فشار خون بالا و مشکلات قلبی و عروقی نقشی انکارناپذیر دارد. اهمیت موضوع تا جایی است که سازمان ملل دو روز از سال را به نام روز جهانی شیر و روز جهانی شیر مدرسه تعیین کرده است.

توزیع شیر رایگان در مدارس زیر عنوان طرح شیر مدرسه به دو دلیل مهم در دنیا دنبال می‌شود؛ اول این‌که مصرف شیر از کودکی تا بزرگسالی و سالمندی را در کودکان به یک عادت و رفتار ماندگار تبدیل کند و دوم این‌که از دریافت کافی مواد مغذی مورد نیاز رشد کودکان اطمینان حاصل شود.

در ایران نیز طرح شیر مدرسه همراه با حدود ۱۰۰ کشور از فقیرترین تا برخوردارترین دنیا، در دهه‌های ۴۰ و ۸۰ اجرا شد اما با هدفمندی یارانه‌ها این طرح به تدریج حذف شد و ضربه‌ی سنگینی به سلامت خانوار وارد آمد. از طرفی با گران شدن لبنیات به ویژه در ماه‌های اخیر، سرانه‌ی مصرف شیر و لبنیات کشور نیز افت چشم‌گیری دارد و طرح شیر مدرسه می‌تواند بخشی از آن را جبران کند.

ما امضاکنندگان این کارزار درخواست داریم با اختصاص بودجه سالانه کافی و پایدار و تخصیص به موقع اعتبار در شروع هر سال تحصیلی، طرح شیر رایگان مدارس به ویژه در مناطق کمتر برخوردار به میزان ۷۰ نوبت برای هر دانش آموز در شش ماه اول سال تحصیلی اجرا گردد.

لینک:  https://www.karzar.net/55426  و یا کلیک کنید (لینک)

سپاس


با تشکر

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۸
مهدی فعله‌ گری
سلام

من خودم معتقدم کسی که مطلبم رو نمیخونه، پس براش مهم هم نیست که من بخونمش. چون اینجا به غیر از اینکه نوع جنسِ مطلب مهمه، تعاملی که بین دوستان وجود داره هم مهمه. یا بهتره بگم مهمتره.
بیشتر از این معتقدم اگر کسی که براش نظر مینویسم و تایید نمیکنه و یا تایید میشه و جوابی نمیده، قطعا براش نه من مهم هستم و نه نظراتم.
چیزی که این جا اتفاق افتاده اینه که خودم نه نظرات رو پاسخ دادم و نه این مدت مطلب کسی رو خوندم. اما خدا رو گواه میگیرم که تک تک اونایی که اینجا باهاشون آشنا شدم، اگر هنوز جزو دوستان صمیمی و خارج از محدوده‌ی وبلاگ نویسی من نشدن، قطعا جزو آدمایی هستن که دوستشون دارم و براشون ارزش قائلم.
. اینها رو عرض کردم درمورد دو عزیزی که نقد کردن و نقدشون قابل احترامه و پذیرفتنی. دعوا نداریم که D: بچه که زدن نداره.


و اما مطلب مهمی که میخوام عرض کنم درمورد حرکت خوب و نیکیه که برای خرید لوازم التحریر، خیلی از شما دوستان در سال گذشته مشارکت کردین (لینک) و نتیجه ی خوبی هم داشت و گزارشش رو هم به صورت ویدئویی هم تقدیمتون کردم. (لینک) خواستم به عنوان مقدمه ببینم امسال میشه دوباره اون حرکت رو انجام بدیم یا نه. این هنوز به صورت یک ایده ست و اولین جایی که دارم مطرح میکنم هم همینجاست.
موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۲۲
مهدی فعله‌ گری

خانمه اومد داخل تا چشمَـــم بهش خورد گفتم: «خانم حجابتون رو رعایت کنید و اِلا نمیتونم بهتون خدمات بدم»

گفت: «گمشو بابا!» و بی معطلی برگشت و رفت اونطرف خیابون تو آتلیه ی روبرویی.

همسرم با تعجب نگام میکنه و میگه: «این چه کاری بود؟»

قیافه حق به جانب میگیرم و میگم: «من مصمَمَـــــم. بحث نکن»

با تأسف سرش رو تکون میده و زیر لب میگه: «فاتحـــه...»

راست میگه. بیچاره رفته  کُلی آلاگارسون کرده بیاد عکس بگیره. بعد من بهش گفتم برو حجاب کن.



۱۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۳ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۳۱
مهدی فعله‌ گری

نشستم تو تاکسی، راننده با مسافر جلوییش داره بحث میکنه سر اینکه این همه گرونی شده هیچکس جرأت نُطُق کشیدن نداره، ولی فقط دو تومن به کرایه ها اضافه شده مردم دارن سرِ ما  غُر میزنن. مسافر جلویی هم مدام یه حرف رو تکرار میکرد که من روزی شش کورس سوار تاکسی میشم و همین دوتومنی که برای شما هیچی نیست، برای من ماهی 360 هزار تومن در میاد.

مسافر جلویی پیاده شد و بغل دستیم گفت عمو کارتخوان داری؟ راننده گفت. بیا. یا گیر به کرایه زیاد میدن و یا پول نقد ندارن. از تو آینه به من نگاه کرد و گفت. برای همکارم دو میلیون و پونصد هزار تومن مالیات اومده. به خاطر همین دستگاه کارتخوان.

بدجوری تو ذوق بغل دستیم خورد. کم سن و سال بود گفتم برو من کرایه‌ت رو میدم. میشناختیم همدیگه رو. گفت مرسی و بی چک و چونه پیاده شد.

خوب از اونجایی که من نقش اولِ همه ی نوشته های خودم هستم، اینجا باید نطق قرائی میکردم که یه نتیجه ای داشته باشه اما نکردم و پیاده شدم:))

اول از اینکه دروغ گفت. تا اونجایی که من میدونم تو شهر ما تاکسی ها از وسط سال 1400 دستگاه آوردن که قطعا اون سال رو معاف هستن از مالیات و سال 1401 هم که هنوز وقت اظهار نامه ها نشده. ضمن اینکه تا اونجایی که میدونم خدماتی ها معافن کلا. دوست داشتم این رو بهش بگم و پیاده بشم اما نگفتم.

ولی چیزی که خیلی دلم میخواست بهش بگم این بود که:  مشتی وقتی میگی دو هزار تومن و کرایه چهار هزار تومنی میشه شش هزار تومن، یعنی سی و سه درصد اضافه شده. در طول روز شما اگر مثلا رفت و برگشتت 20 دفعه بشه و هربار 4 نفر رو سوار کنی، به ازای هر نفر 4000 تومن دریافت کنی، میکنه بعبارتی روزی 320 هزار تومن. که با توجه به بالا رفتن کرایه ها این رقم میشه 480 هزار تومن در روز.

میخواستم بهش بگم بدون احتساب دربستی ها و پیاده شدن بعضی از مسافر ها در وسط راه و جایگزین کردن یه مسافر دیگه، اگر بدبینانه نگاه کنیم درآماد ماهانه ی نُه میلیون و پونصد هزار تومنی شما یهو میشه چهارده میلیون و پانصد هزار تومن...یعنی یه چیزی حدود پنج میلیون تومن به درامدتون اضافه میشه. اما نگفتم دیگه. پیاده شدم. 

۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۲۲
مهدی فعله‌ گری

1-اینها فکر کنم برای نمونه‌ی کاشتِ اَبروهاشون از سبیلِ داداشاشون نمونه برمیدارن.... واقعاً چه وضعشه؟ زن باید خوشگل‌تر باشه، خواستنی‌تر باشه و...


2-سلام سال جدیدتون پر از چیزهای خوب باشه و خداوند هم سببش رو ایجا کنه که به مراد دلتون برسید. آمین


3-نماز روزه‌هاتون هم قبول بشه اگر می‌گیرید.


4- میگه: تِر زدن به مملکت. میگم نگو. میگه دیگه نمیتونن درستش کنن. میگم بیخیال. میگه رهبر میگه تورم رو مهار کنید، رئیس جمهور ده دقیقه بعدش میگه تورم نداریم. میگم باشه آفرین. میگه یعنی آخرش چی میشه؟ میگم هیچی نمیشه یاد میگیریم عادلانه از همدیگه بدزدیم. میگه مسخره میکنی؟ میگم نه. جدی میگم. مگه نگفتی تر زدن تو مملکت؟ خوب تر همینه دیگه. درست بشو که نیست. برای اینکه عدالت برقرار بشه باید یاد بگیریم ما هم دزدی کنیم، فقط برای اینکه هرج و مرج نشه باید عادلانه دزدی کنیم. میخنده و میگه دزدیِ عادلانه. چه جالب. مگه میشه؟ میگم چرا نمیشه؟ حواست باشه همونقدر که در طول روز ازت میزنن، از بقیه بزنی تا اونا هم همونقدر بزنن. عدالت برقرار میشه...


5-خواهرزاده‌م داشت با موبایل مامانش بازی میکرد. نماز ظهرم رو خوندم و صداش زدم. بدون معطلی از بازی خارج شد و دوید سمت من و نشست و گفت بله. گفتم چیه؟ گفت چی چیه؟ گفتم چی کارم داری؟ گفت شما صدا زدی؟ گفتم من صدا زدم تو باید بازیت رو ول کنی و بیای؟ گفت: آخه صدا زدی. گفتم هرکسی صدات بزنه میری؟ (هیچی نگفت) گفتم خدایی چرا صدات زدم اومدی؟ گفت آخه بزرگتری دیگه. گفتم خدا که زودتر از من صدات زد. (یهو چشاش درشت شد) گفتم وقتی اذان میگن یعنی داره صدا میزنه دیگه؟ مگه به سن تکلیف نرسیدی؟ خدا که از من بزرگتره. (سرش رو انداخت پایین یه کم مکث کرد و یهو از جاش بلند شد) و گفت: برو بابا! (و رفت)
6- این شماره پنجی‌ها قَدِ شماره یکی‌ها بشن، ابروهاشون که هیچ، سبیل‌هاشون هم از مالِ من نمایان‌تر میشه. ان‌شاءالله خدا به حق همین ماهِ شماره سه اهل و عاقلشون کنه. آمین.
۱۰ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۲ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۲۵
مهدی فعله‌ گری

میگه: خوش‌بحالت خانمت خیلی خوبه

میگم: آره فقط یه اخلاق خیلی بدی داره که به سختی دارم تو این ده سال تحملش میکنم 

میگه: چیه؟

میگم: لااقل شبی دوبار تو اوج خواب بیدارم میکنه میگه داری خروپف میکنی. انگار خودم نمیدونم

۱۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۱۰
مهدی فعله‌ گری
بله بله میدونم تولید محتوی سخته. فکر میکردیم بشه مثل بقیه‌ی دوستان که مطالب تو کانالشون میذارن، مطلب بذاریم اما نشد :|
چیه خوب؟ ببخشید :))
عزیزانی که لطف کردن حمایت کردن ببخشند. اینکه خواستیم یه کار تحقیقاتی انجام بدیم سخت بود. خلاصه که خودم میدونم کار من نبود. 
البته همسر میگه اگر میخواستی میتونستی. 
راستش سنگ بزرگی برداشتم. قاجاریه خیلی سخت بود. مطالب خوبی رو دسته بندی کردیم و ضبط کردیم ولی وقتی بهتر جستجو کردیم و سراغ منابع دیگه رفتیم دیدیم بعضی چیزها با هم مغایرت دارن این شد که حقیقتا یه کم ترسیدیم و گفتیم بیخیال.
البته همسر میگه اگر میخواستی میتونستی.
راستش انتخاب موضوعاتم خوب بود. دست آوردهای خوبی هم داشتم. درمورد شغلها هم یه سری مصاحبه گرفتم ولی همون قاجاریه باعث شد که دل‌زده بشم. به همین راحتی به خودم ثابت شد که سست چیزم :))
البته همسر میگه اگر میخواستی میتونستی.
ولی خوب همسر همیشه همین رو میگه. انگیزه میده‌ها ولی خوب معلومه داره گولت میزنه. از اولش معلوم نبودا. یواش یواش معلوم شد. هرچی هم بهشو میگم میفهمم داری گولم میزنی، با قاطعیت میگه: اگر بخوای میتونی.
این روزها درگیر نمایشنامه‌ای هستم که برای تکمیلش مجبور شدم یه کارگاه موقت نمایشنامه‌نویسی، با چند نفر از دوستان راه بیاندازم .که اگر خدا بخواد با همون گروه هم آماده ش کنیم برای صحنه. به خاطر همین زمانی که برای خونه میذارم کمتر از قبل شده. وقتی هم که برای خودم میذارم کمتر از کم شده. یه کم ناراضی‌ام از اینکه برای تکمیل و بازنویسیش دارم از کسی کم میگیرم، برای همین مدام به خودم غُر میزنم. نمیدونم شاید کارگاه رو کنسل کنم. ولی فکر میکردم خودم نتونم گره داستان رو جذابش کنم.
البته همسر میگه اگر میخواستی میتونستی. 
یه کار دیگه هم که غوز بالا غوز شده و فکرم رو درگیر کرده و نمیتونم روش تمرکز کنم، رنگ زدن دیوار اتاق هاست. بالاخره درسته مستأجریم، ولی یازده ساله داریم توش زندگی میکنیم دیگه. رفتم رنگ بخرم دیدم خیلی گرونه. ابوالفضل!!! به صاحب خونه گفتم نصفش رو لااقل شما بده و قبول کرد. به همسر میگم البته خودم میتونستم هزینه کل رنگ ها رو بدم ها. نخواستم
 میگه : نه داداش! اگر میخواستی هم نمیتونستی. این یه ادعا رو دیگه بیخیال شو...
راست میگه/.


۱۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۱۴
مهدی فعله‌ گری